وبلاگ اختصاصی محمد مهدی زاده پاریزی
پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : محمد مهدی زاده پاریزی

پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, :: 13:6 :: نويسنده : محمد مهدی زاده پاریزی

موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن:
۱- آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا “بــه تــو” بخندند!
۲- آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا “بـــــــا تــو” بخندند!

پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, :: 13:2 :: نويسنده : محمد مهدی زاده پاریزی

کودکي با پاي برهنه روي برف ها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد.

زني در حال عبور او را ديد و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش!

کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم.

کودک گفت: مي دانستم با او نسبتي داريد!

پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : محمد مهدی زاده پاریزی

مادرم کار تو سخت تر بود از کار من

تودل کندی و من به دنبال دل رفتم

چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : محمد مهدی زاده پاریزی

امام علی علیه السّلام فرمودند:.
ثَلاثٌ لا يُستَحيى مِنهُنَّ : خِدمَةُ الرَّجُلِ ضَيفَهُ وَ قِيامُهُ عَن مَجلِسِهِ لأَِبيهِ وَ مُعَلِّمِهِ وَ طَلَبُ الحَقِّ وَ إن قَلَّ ؛
از سه چيز نبايد حیا داشت : خدمت كردن مرد به ميهمانش، برخاستن از جايش به احترام پدر و معلّمش، و حق خواهى، اگر چه اندك باشد. «غرر الحكم و درر الكلم،حديث4666»

چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : محمد مهدی زاده پاریزی

يک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد. او برروي يک صندلي دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.  در کنار او يک بسته بيسکوئيت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.

پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.» ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت ، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش را خورد.  اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست!  او حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!  خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.  آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...

در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.

 - چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند...

شنبه 22 تير 1392برچسب:, :: 9:28 :: نويسنده : محمد مهدی زاده پاریزی

مصر در روزهاي گذشته وضعیت پرالتهابي را گذراند كه در نهايت به خلع رئيس‌جمهور برخاسته از رأي مردم انجاميد. اما چه شد که با گذشت یکسال از انتخابات مصر، در عرض 48 ساعت ارتش به قدرت بازگشت و قانون اساسي مصر به تعليق ‌درآمد و رئيس‌جمهور منتخب ملت مخلوع و محبوس گردید؛ جواب را باید در مراحل این انقلاب و نوع رهبری آن جستحو کرد.



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:, :: 1:52 :: نويسنده : محمد مهدی زاده پاریزی

دو شنبه 17 تير 1392برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : محمد مهدی زاده پاریزی

گفت دانايي که: گرگي خيره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا مي کند
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند
در جواني جان گرگت را بگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري، گر که باشي هم چو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنايان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟  فریدون مشیری

یک شنبه 16 تير 1392برچسب:, :: 1:30 :: نويسنده : محمد مهدی زاده پاریزی

 


من در اينجا و دلم در سنگرم جا مانده است‏

روح جان پرورده‏ ام از پيكرم جا مانده است‏

نيست شوق پر كشيدن در وجودم يا كه نه‏

قدرت پرواز از بال و پرم جا مانده است‏

خالى دستم دليل ترس از بيگانه نيست‏

در گلوى شب پرستان، خنجرم جا مانده است‏

روى خاكستر، ميان كوچه‏ هاى سوخته‏

رد پاى شعرهاى دفترم جا مانده است‏

با همين يك پاى زخمى جاده را طى مى‏كنم‏

مى‏روم آنجا كه پاى ديگرم جا مانده است‏

ناگهان چون اين غزل از كوچه ذهنم گذشت‏

در غبار كوچه بيت آخرم جا مانده است 

 

پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 81
بازدید هفته : 88
بازدید ماه : 88
بازدید کل : 5702
تعداد مطالب : 42
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

ساعت فلش مذهبی جنگ دفاع مقدس

فال انبیاء



فال حافظ

ذکر روزهای هفته دریافت کد پیغام خوش آمدگویی